نمونه گزارش جلسه ديدبان حقوق كودك( تمرين جلسه دوم)

نمونه گزارش جلسه ديدبان حقوق كودك( تمرين جلسه دوم)

گزارش جلسه سوم ديدبان حقوق كودك: كودكي در لباس سياه الياس عليزهي - یاسر کودکی است که با او در اتوبوس آشنا شدم. از لباس مشکی مندرس ولب های خشیکده ای برمی آد زنگی سختی دارد. برنامه نوشتن گزارش باعث شد به یاد او بیافتم هرچند که از آخرین باری که دیدمش زمان زیادی گذشته بود. آن بار صحبت منو یاسر کوتاه بود و نفهمیدم کجا زندگی می کند.شماره ای هم نداشتم فقط از وقتی در مشتاق از اتبوس پیاده شد حدس زدم دور بر همین میدان مشتاق زندگی می کند.

گزارش جلسه سوم ديدبان حقوق كودك: كودكي در لباس سياه الياس عليزهي - یاسر کودکی است که با او در اتوبوس آشنا شدم. از لباس مشکی مندرس ولب های خشیکده ای برمی آد زنگی سختی دارد. برنامه نوشتن گزارش باعث شد به یاد او بیافتم هرچند که از آخرین باری که دیدمش زمان زیادی گذشته بود. آن بار صحبت منو یاسر کوتاه بود و نفهمیدم کجا زندگی می کند.شماره ای هم نداشتم فقط از وقتی در مشتاق از اتبوس پیاده شد حدس زدم دور بر همین میدان مشتاق زندگی می کند. پیدا کردنش کار بسیار دشواری بود. اما به طور اتفاقی همان روز متوجه شدم مادرم، مادرش را می شناسد. مادرم می گفت مادرش جمیله نام دارد  و در خیابان  فتحعلیشاهی زندگی می‌کند مردم زکات خود را برای انها می برند.  عصر سه شنبه ساعت شش به سمت خیابان  فتحعلیشاهی حرکت کردم  از چندین خانه که افغان بودند سوال کردم  هریک جوابی می‌داد برو جلو سمت راست برو جلوتر سمت چپ. بالاخره خانمی پیدا شد که گفت این معتاد ها خونشون معلوم است کنار کلانتری در کوچه سمت چپ . آنجا در چوبی خانه ی کاهگلی که جلوهش خراب بود می خواستم در بزنم که دیدم در باز است چند بار در زدم  که شنیدم یک صدایی از داخل آمد. - کی هستی بیا داخل. آتشی بزرگ در خانه برپا بود و همه جا را دود گرفته بود. نصفه خانه  خراب بود و سگی بزرگ که گوشه ی  حیاط بسته شده بود وپارس می کرد. مردی از اتاقی که پر از اشغال بود بیرون آمد . با موهای ژولیده و کثیف  لباس های کاملا خاکی و پاره و ریشی بلند. -  با کی کار داری؟ آرام و محتاطانه جواب دادم " دنبال یاسر می گردم, اینجا نیست؟ -  چی کارش داری؟ -  می خواهم در موردش گزارش بنویسم. گزارش چی ؟ -  از زندگی کودکان کار گزارش می نویسم تاشاید بتوانیم قدمی برداریم و به آنها کمکی شود مرد با صدای خش داری گفت بیا دنبالم وارد همان اتاقی شدیم  که ازش بیرون  امده بود.وسایل کشیدن دوا اش روی زمین پهن بود. -  از کجا اومدی در حالی که دورو برم را تماشا می کردم گفتم همین نزدیکی ها زندگی می کنم مرد پک محکمی زد و دود فراوانی بیرون داد -  برای کی گزارش می نویسی؟ -  مدرسه ای داریم در زریسف که پشتیبان کودکان است مرد با همان صدای خش دارش دست از سوال پرسیدن برداشت و گفت: "یاسر بچه ی خوبی است  درد های زیادی هم در زندگی دیده. می‌دونم که از دست من است. من معتاد ام خیلی هم سعی کردم که ترک کنم اما نمی تونم  می‌میرم. با اینکه که می‌دونم پسرانم معتاد می شوند برادرهایم هم منو ادم حساب نمی کنند." هوا رو به تاریک بود که  یاسر سر و کله اش پیدا شد. از  دیدن من خیلی جا خورد. مرد دیگر توان حرف زدن نداشت. من و یاسر به اتاق کناری رفتیم تا مرد راحت باشد. اتاق دیگر لامپ کوچک داشت. ياسر پرسید: "قضیه چیست؟"  به او توضیح دادم که در پی نوشتن یک گزارش از شرایط خاص زندگی یک کودک هستم. با تعجب و اندکی نگران پرسید یعنی مثل من؟ اما پلیس نیاید پدرم را ببرد.خیالش را راحت کردم وقتی آرام تر شد پرسید حالا از چه باید بگویم؟ کاغذ همراهم نبود از میان آشغال ها کاغذی پیدا کردم و رو به رویش نشستم. با خنده گفت چایی هم نداریم که بهت بدیم. باز هم دلداریش دادم که من اهل چای خوردن نیستم. و یاسر شروع به تعریف کرد. پدرش معتاد بود. روزها کارتون جمع کرد تا شب ها  دوا بگیرد و بکشد.مادرش در خانه بود و 5 برادر دیگر هم داشت. همان موقع پرده بلند شد و زنی چادري كه 30 چند ساله به نظر مي رسيد. زن آهسته سلام کرد. من هم پاسخ داد. به او گفتم خاله اگه اجازه ی شما باشد می خواهم گزارشی بنویسم. پاسخ داد: "بنویس خاله! ما دیگه در زندگی چیزی نداریم که از کسی پنهون کنیم."  زن اتاق را زود ترک کرد و یاسر که خیالش راحت تر شده بود ادامه داد. خیلی دوست داشت درس بخواند. مدرسه خیابان زریسف را می شناخت. شنید بود رايگان درس می دهند ولی مادرش نگذاشته بود. استدلال مادرش این بود که اگر یاسر درس بخواند چه کی خرجی دربیاورد. خود یاسر هم حساب کرده بود که وقتی روز و شب کار می کند ولی باز برادرهای کوچکش گرسنه اند درس خواندنش اوضاعیشان را سخت تر می کرد.  برادر بزرگش سیزده ساله بود و گچ کار بود ولی اوهم معتاد بود. همه چیز هم مصرف می کرد چرس..قرص ترامادل...سیکار و تریاک. روز و شب هم سرکار بود.  مادرشان همیشه گریه می کند می گوید چرا به پدرت نگاه نمی کنی ولی برادر بزرگ هم خیلی وقت ها اخر شب به خانه می اید و می گوید کار پیدا نکردم. یاسر گچ کاری می کند معتقد بود چون سنش کم است خیلی از صاحب كارها کتکش می زنند و پولش را نمی دهند. مدتی رفته بود در کار شیشه پاک کنی اما شهرداری گرفته بودش چهار روز نگه اش داشتند ولی با وجود كارت هم نداشت آزادش کردند. از یاسر پرسیدم.پدرت از کی معتاد شده ؟  یاسر که طنین صدایش مرا یاد مردی مسن می انداخت گفت روزی پدرم از سرکار برگشت. مادرم هرچی صدایش زد جواب نداد وقتی رفتیم مادرم پتو را کشید کل بدنش خونی بود با  دوستانش بر سر مود دعوا كرده بود. بردیمش بیمارستان چند روز در بیمارستان بود من برادرم کار می کردیم مادرم برایش بیمارستان دوا می برد هفت ملیون خرجش شد. نداشتیم بدهیم.  پدرم چند بار از بیمارستان فرارکرد. آخرش فهمیدند نداریم  آزادمان کردند. مادرم هم یک بار مریض شد وقتی مریض بود به ما می گفت برایش دوا بخریم منم تاشب کار می کردم ده هزارتومان بهم می دادند دوتا دوا می گرفتم ولی وقتی خوب شد خمار بود. به من گفت: "پول" گفتم "ندارم کار نکردم" با کمر بند منو زد زیر چشمم پاره شد." از فامیل هایشان پرسیدم که چه کسانی بهشان کمک می کنند؟ عموهایش یک روز چهارتا نون با شیش تا تخم مرغ گرفته بود اورده بود. اما مادر بزرگش مخالف کمک کردن به خانواده آنهاست. عمه ها و عموهایشان انها را به خاطر اعتیاد تحقیر می کنند. یکی از ماجراهای خیلی تلخ یاسر که بر طبق پیمان نامه مربوط به حق بهداشت و درمان رایگان برای همه کودکان است متعلق به زمانی است که در کوچه بازی می کرده و شیشه به پایش می رود. مردی متوجه وضعيت پای خونی اش می شود و او را به بیمارستان می برد. در بیمارستان به مادر یاسر می گویند هزینه درمان یک میلیون می شود و چون مادر نداشته می روند. پزشک خانم بیمارستان باهنر جلو آنها را می گیرد و می گوید یک میلیون شما را نمی کشد صبر کنید حداقل پای پسرتان خوب شود. با بخیه خوردن پای یاسر 9روز در بیمارستان بستری می شود ولی یک شب او را به زیر زمین  بیمرستان منتقل می کنند و فردای یک جای دیگر و اعلام می کنند تخت خالی ندارند. یاسر تعریف می کند "خانمی که غذای بیمارستان را پخش می کرد او را روی زمین دید. به او پرخاش کرد" پدر سگ ! تو که مرخص شدی و به تو نمی توانیم غذا بدهیم." برادر یاسر شب سراغ او آمد و متوجه بی غذایی یاسر می شود. یاسر وقتی می بیند برادرش علاوه بر پیراهن یک کاپشن دارد لباس های بیمارستانش را در می اورد و با کاپشن برادرش تصمیم به فرار می گیرد.یواشکی از در عقب بیمارستان بیرون می زنند نگهبان آنها را می بیند ولی تا بخواهد به آنها برسد آن دو تاکسی گرفتند و به خانه رفتند.یاسر می گفت مادرش آن شب هم خوش حال بود و هم ناراحت بود می ترسید بیمارستان دنبالشان بیاید و پیدایشان کند ولی یاسر او را دلداری داد که هیچ اتفاقی نمی افتد. اما مدتی بعد پایش یکباره ورم می کند مادر به خاطر هزينه مي گويد خودم بخيه اش را مي كشم و ياسر مي ترسد و نمي گذارد. خوشبختانه در ناصریه دکتری حاضر می شود رایگان بخیه را در آورد ولی یاسر تا مدتی به خاطر پایش بیکار بود تا بالاخره کاری پیدا می کند. و زندگی آنها این چنین ادامه دارد.